رمان سرنوشت یک پایان
صفحه 5
مچاله شده کنارش حکایت از همان دختری می داد، که کیفم را ربوده بود. آرام به سمتش رفتم.
_ به نظرت واسه این کارا، زیادی کوچولو نیستی؟!
از ترس در جا پرید؛ ولی برنگشت و دسته کیفش را محکم گرفت. دهان باز کردم، تا چیزی بگویم که
دویدن را آغاز کرد. عصبی فریادی کشیدم، نام "دزد" را به زبان آوردم و شروع به دویدن کردم.
آنقدر فرز و سریع می دوید؛ که ناگهان در میان جمعیت انبوه پیاده رو گمش کردم. عصبی دستی
»! دزد کوچولو « : میان موهایم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
از آن روز تا هفته ها بعد، دیگر آن "دزد کوچولوی ترسو" را ندیدم. شاید دست تقدیر آن بود، که باز
هم او را در باشگاه تکواندوی خیریه جنوب شهر ببینم. شاید سرنوشت این گونه رقم زد، که او را در
حالی که از درد به خود می پیچید؛ روی دستانم بلند کنم و به بیمارستان ببرم و یا شاید آن روزی که
فهمیدم پدر و مادر ندارد و از سرطان مغز و استخوان رنج می برد و یا آن روزهایی که آنقدر دلباخته و
ادامه مطلب ...رمان سرنوشت یک پایان
صفحه 4
_ گریه کنی نمی بر...
». حرف نزن! بزار یه دل سیر نگات کنم « : دستش را به معنای سکوت بالا می آورد. آرام لب می زند
_ اینجا؟ وسط حیاط حرم؟ رفتیم خونه یه دل سیر نگام کن. بیا بریم.
انگار مت وجه حرف هایم نمی شود و تنها غرق در نگاهم است. جوری نگاهم می کند، انگار آخرین
». بیا بریم « : باری ست که مرا می بیند. کلافه نامش را صدا می زنم و می گویم
به خود می آید و هیچ نمی گوید . دست ظریفش را بین دستانم می گیرم و به طرف حرم راه می افتم.
_ اگه مشکلی پیش اومد، خبرم کن.
با زدن پلک عمیقی، حرفم را تایید می کند و وارد قسمت بانوان می شود. نفسم را به شدت بیرون
می دهم و خود نیز وارد می شوم. ضریح طلایی آرامشی را به وجودم تزریق می کند.
چگونه اینجا را به دست فراموشی سپرده بودم؟ چگونه این منبع آرامش را که روزگاری، جایگاه امنی
برای در امان بودن از مشکلاتم بود، فراموش کرده بودم؟! همان جایگاهی که آیلین را برای اولین بار
دیدم. نمی دانم چه شد؛ که غرق در خاطرات گذشته شدم .
~•~•~
ادامه مطلب ...رمان سرنوشت یک پایان
صفحه 2
آرام زمزمه می کنم »! نه؛ این آیلین نیست. نه «
صدای ناله دردناکش، به گوشم می رسد.
+ پوریا؟!
"جانم"ی زیر لبی می گویم، که حتی صدایش را خودم هم نمی شنوم. دوباره نامم را صدا می زند.
"یاعلی" می گویم و از جا بلند می شوم. دوش دو دقیقه ای می گیرم، حوله تن پوش را، به تن می کنم و
بیرون می آیم.
+ پوریا؟!
»!؟ جانم آیلین جان « : سشوار را به برق می زنم و می گویم
+ کجایی؟!
». الان میام « : روشنش می کنم و مشغول خشک کردن موهایم می شوم. بلند تر از قبل می گویم
ادامه مطلب ...رمان سرنوشت یک پایان
شیر آب را باز می کنم . قطرات آب، یکی پس از دیگری بر روی سر و بدنم فرود می آیند. آب را بیشتر
باز میکنم تا شاید شدت آب که شلاق وار بر تنم فرود می آیند؛ کمی آرامم کند. لرزش دندان ها و بدنم
برایم بی اهمیت است. با هر قطره که بر روی بدنم می ریزد به خود می لرزم؛ اما آرامش بعد از این
دوش آب سرد، ارزشش را دارد.
چشمم به آینه کوچک گوشه حمام می افتد. چشمان مشکی رنگم، در دریایی از خون غوطه ور است.
ابروان گره خورده ام نشان از اعصابی به هم ریخته و مشوش می دهد.
ادامه مطلب ...