پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد.
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد.
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
فریاد می زنم »! آیلین «
دستم را زیر زانو انش رد می کنم و دست دیگرم را به دور شانه هایش، حلقه می کنم و دوان دوان به
سمت در خروجی می دوم...
ادامه مطلب ...رمان سرنوشت یک پایان
صفحه 5
مچاله شده کنارش حکایت از همان دختری می داد، که کیفم را ربوده بود. آرام به سمتش رفتم.
_ به نظرت واسه این کارا، زیادی کوچولو نیستی؟!
از ترس در جا پرید؛ ولی برنگشت و دسته کیفش را محکم گرفت. دهان باز کردم، تا چیزی بگویم که
دویدن را آغاز کرد. عصبی فریادی کشیدم، نام "دزد" را به زبان آوردم و شروع به دویدن کردم.
آنقدر فرز و سریع می دوید؛ که ناگهان در میان جمعیت انبوه پیاده رو گمش کردم. عصبی دستی
»! دزد کوچولو « : میان موهایم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
از آن روز تا هفته ها بعد، دیگر آن "دزد کوچولوی ترسو" را ندیدم. شاید دست تقدیر آن بود، که باز
هم او را در باشگاه تکواندوی خیریه جنوب شهر ببینم. شاید سرنوشت این گونه رقم زد، که او را در
حالی که از درد به خود می پیچید؛ روی دستانم بلند کنم و به بیمارستان ببرم و یا شاید آن روزی که
فهمیدم پدر و مادر ندارد و از سرطان مغز و استخوان رنج می برد و یا آن روزهایی که آنقدر دلباخته و
ادامه مطلب ...رمان سرنوشت یک پایان
صفحه 4
_ گریه کنی نمی بر...
». حرف نزن! بزار یه دل سیر نگات کنم « : دستش را به معنای سکوت بالا می آورد. آرام لب می زند
_ اینجا؟ وسط حیاط حرم؟ رفتیم خونه یه دل سیر نگام کن. بیا بریم.
انگار مت وجه حرف هایم نمی شود و تنها غرق در نگاهم است. جوری نگاهم می کند، انگار آخرین
». بیا بریم « : باری ست که مرا می بیند. کلافه نامش را صدا می زنم و می گویم
به خود می آید و هیچ نمی گوید . دست ظریفش را بین دستانم می گیرم و به طرف حرم راه می افتم.
_ اگه مشکلی پیش اومد، خبرم کن.
با زدن پلک عمیقی، حرفم را تایید می کند و وارد قسمت بانوان می شود. نفسم را به شدت بیرون
می دهم و خود نیز وارد می شوم. ضریح طلایی آرامشی را به وجودم تزریق می کند.
چگونه اینجا را به دست فراموشی سپرده بودم؟ چگونه این منبع آرامش را که روزگاری، جایگاه امنی
برای در امان بودن از مشکلاتم بود، فراموش کرده بودم؟! همان جایگاهی که آیلین را برای اولین بار
دیدم. نمی دانم چه شد؛ که غرق در خاطرات گذشته شدم .
~•~•~
ادامه مطلب ...