رضا ویدیو

رضا ویدیو

دنبال چی میگردی
رضا ویدیو

رضا ویدیو

دنبال چی میگردی

داستان کوتاه (پنجره طلایی)

پنجره طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. 
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. 
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود 
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. 
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. 
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. 
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. 
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ 
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

دانلود رمان سرنوشت یک پایان (قسمت6) آخر

فریاد می زنم »! آیلین «

دستم را زیر زانو انش رد می کنم و دست دیگرم را به دور شانه هایش، حلقه می کنم و دوان دوان به

سمت در خروجی می دوم... 

ادامه مطلب ...

دانلود رمان سرنوشت یک پایان (قسمت4)

رمان سرنوشت یک پایان 

صفحه 4

_ گریه کنی نمی بر...

». حرف نزن! بزار یه دل سیر نگات کنم « : دستش را به معنای سکوت بالا می آورد. آرام لب می زند

_ اینجا؟ وسط حیاط حرم؟ رفتیم خونه یه دل سیر نگام کن. بیا بریم.

انگار مت وجه حرف هایم نمی شود و تنها غرق در نگاهم است. جوری نگاهم می کند، انگار آخرین

». بیا بریم « : باری ست که مرا می بیند. کلافه نامش را صدا می زنم و می گویم

به خود می آید و هیچ نمی گوید . دست ظریفش را بین دستانم می گیرم و به طرف حرم راه می افتم.

_ اگه مشکلی پیش اومد، خبرم کن.

با زدن پلک عمیقی، حرفم را تایید می کند و وارد قسمت بانوان می شود. نفسم را به شدت بیرون

می دهم و خود نیز وارد می شوم. ضریح طلایی آرامشی را به وجودم تزریق می کند.

چگونه اینجا را به دست فراموشی سپرده بودم؟ چگونه این منبع آرامش را که روزگاری، جایگاه امنی

برای در امان بودن از مشکلاتم بود، فراموش کرده بودم؟! همان جایگاهی که آیلین را برای اولین بار

دیدم. نمی دانم چه شد؛ که غرق در خاطرات گذشته شدم .

~•~•~ 

ادامه مطلب ...

دانلود رمان سرنوشت یک پایان (قسمت 3)

رمان سرنوشت یک پایان 

صفحه 3

به سرش می کشم. به شوخی، ضربه آرامی به سرش می زنم و می گویم

»! کله پاچه

عه! خیلی هم کلم خوبه؛ مسخره نکن بچه « : سرش را جدا می کند، با اخم شیرین و ساختگی می گوید

»! پررو

». بر منکرش لعنت « : می خندم و می گویم

تک خنده ای می کند و دوباره سرش را روی سینه ام می گذارد. دقایقی در سکوت سپری می شود.

خنده های ظاهری، شوخی های بی مزه و الکی، خوشی های ساختگی و… همه و همه فقط یک دلیل

دارند، آیلین...آیلین تنها دلیلی ست، که وادارم می کند؛ حتی به تظاهر لبخند به لب داشته باشم و

خودم را شاد نشان دهم. تنها دلیلی که امیدواریم به ماندنش است . امیدی که می دانم آخرش،

ناامیدی است.

+ می گم.

»؟ جانم « : نگاهش می کنم و با لبخند می گویم

+ یه جایی می شه بریم؟

_ کجا؟ 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه (پسرک و خدا)

پسرک و خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! 
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد.   ادامه مطلب ...