رضا ویدیو

رضا ویدیو

دنبال چی میگردی
رضا ویدیو

رضا ویدیو

دنبال چی میگردی

جوان ثروتمند و عارف

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم.
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی.
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن:
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشمهایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری…

آموزش افزایش دنبال کننده

This presentation contains content that your browser may not be able to show properly.

If you would like to proceed anyway, click here.

دانلود رمان بهای یک بهانه نودهشتیا

دانلود رمان بهای یک بهانه نودهشتیا

دانلود رمان بهای یک بهانه نودهشتیا

نام رمان : رمان بهای یک بهانه

به قلم : TeLePaTi

امتیاز : ۲ از ۵

تعداد صفحات : ۱۸۵

حجم رمان : ۳٫۱ مگابایت پی دی اف , ۰٫۶۴ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱۴۹ کیلو بایت نسخه ی epub

خلاصه ای از داستان رمان:
طناب دار جلوی چشماش بود و یه چهار پایه کهنه که با کوچیک ترین حرکت ممکن بود پایه هاش بشنکه زیر پاهاش..ترسیده بود ، اینو صورت خیس از عرقش و لرزش دستای بستش نشون میداد …
کی گفته سر بیگناه تا پای دار میره اما بالای دار نمیره ؟؟
طناب و انداختن دور گردنش …حاج ستوده همیشه یه ذکری می گفت ..چی بود ؟؟؟ چشماشو بست ..یادش اومد ، زیر لب زمزمه کرد :
– الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ …


پایان خوش

برای بار دوم زنگ در خونه رو زد اما خبری نشد، پوف صدا داری کرد و کلیدشو از تو کیفش بیرون آورد و در رو باز کرد.
نگاهش به درختایی افتاد که با شکوفه های رنگارنگ بهش چشمک میزدن؛ اما خیلی وقت بود که دیگه از دیدنشون ل*ذ*ت نمی برد.
آروم درو باز کرد و رفت تو، با اینکه حدس می زد کسی خونه نباشه بازم با صدای بلند گفت:
– کسی خونه نیست؟ من اومدما… .

انگار منتظر بود تا مثل همیشه بهراد بیاد استقبالش یا شایدم از این که صداش تو خونه می پیچید ل*ذ*ت می برد.
چادر و کیفشو پرت کرد رو یکی از مبلا و در حالیکه دکمه های مانتوشو باز می کرد رفت سمت تلفن که چراغ چشمک زنش خبر از پیغامایی می داد که ضبط شده بود. 

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه (پنجره طلایی)

پنجره طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. 
هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. 
با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود 
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. 
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. 
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. 
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید.

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. 
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ 
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

دانلود رمان سرنوشت یک پایان (قسمت6) آخر

فریاد می زنم »! آیلین «

دستم را زیر زانو انش رد می کنم و دست دیگرم را به دور شانه هایش، حلقه می کنم و دوان دوان به

سمت در خروجی می دوم... 

ادامه مطلب ...